بعدِ یک خریدِ موفق (که غیر معمول هم هست) راهی می شویم برای برگشتن به خانه. دِرک برمی گردد خانه شان و حالا من هم بالاخره می توانم استراحت کنم. همان طور که کفش های جدید (قیژ نکُننده) ام پایم است، روی تختخوابِ قشنگِ راحتم دراز می کشم و استراحت می کنم. دارم یک بسته تافی را که از قبل نگه داشته ام، می خورم و زُل زده ام به سقف و با خودم فکر می کنم ممکن است روزی بهم اجازه بدهند رویش نقاشی کنم یا نه. اگر بتوانم که خیلی خوب می شود، ولی احتمالا کار سختی هم هست.
بعد مامان در را باز می کند… و همین کارش باعث می شود از جا بپرم.
سعی می کنم تافی ام را قایم کنم.
«تام، عمو کِوینت اومده. می آی پایین یه سلامی بهش بکنی؟»
«مجبولم؟» (حرف زدن با دهانِ پُرِ تافی سخت است.)
«آره. لطفا چند قرن هم طول نده اومدنت رو.»
«آه ه ه ه ه !»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.