سفر در آفریقا به رنج هایم پایان نداد، بلکه به زندانی بودن مطلق در باب العزیزیه پایان داد. آیا قائد اعظم از من خسته شده بود؟ آیا تاریخ مصرف من منقضی شده بود؟ نمی دانم. هیچ منطق یا توضیحی وجود نداشت. من فقط در لحظه زندگی می کردم و حال و روزم بستگی به امیال مبارک قائد اعظم داشت. در افق هیچ آینده ای برای خودم متصور نبودم. اما روزی که قذافی از سفر آفریقایی اش برگشت، مرا به اتاقش احضار کرد و با قیافه ای عبوس و با نگاهی که از آن انزجار می بارید این حرف ها را به من زد: «من دیگر تو را نمی خواهم، توی لکاته را! من تصمیم گرفتم که تو به سپاهیان انقلابی ملحق شوی. تو با آن ها زندگی خواهی کرد. پس حالا دیگر برو گمشو!»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.